چهار ویژگی عمده در مبتلایان به اختلالهای شخصیت وجود دارد، که آنها را برای درمان شناختی- رفتاری استاندارد نامناسب میسازد:
مشکل های مبهم و آشفته[۸۵]
بیماران مبتلا به اختلالهای خصیصهای، بسیاری اوقات آمادگی لازم را برای بیان مشکلهای مشخص و قابل تعریفی که کانون درمان قرار بگیرد، ندارند. معمولا” این قبیل بیماران مشکلهای مشخصی را در انطباق و سازگاری در زندگی و ارتباطهای بین فردی خود نشان می دهند، اما در عین حال، شکایتهای فراوان و مبهمی دارند، به گونه ای که نمی توان با بهره گرفتن از درمان شناختی- رفتاری به هدف درمانی خاصی رسید(فوناگی[۸۶]، ۲۰۱۲).
مشکل در رابطه های بین فردی
مشکل در رابطه های بین فردی، در بسیاری موارد، هسته اصلی مشکلهای این گروه از بیماران است. در شناخت درمانی سنتی انتظار میرود بیمار رابطه مشارکتی در جلسه ها با درمانگر خود بر قرار کند، درحالی که برای بیماران مبتلا به اختلالهای خصیصهای این امر بسیار دشوار است. برخی از این بیماران هیچگونه رابطهای با درمانگر برقرار نمیکنند و برخی دیگر، به طور افراطی به درمانگر وابسته میشوند(فوناگی، ۲۰۱۲).
انعطاف ناپذیری
در شناخت درمانی سنتی، فرض می شود که باید بیماران به میزان قابل ملاحظهای از ویژگی انعطاف پذیری برخوردار باشند تا بتوانند افکار و رفتارهای خود را از طریق تحلیل تجربی و دیگر تکنیکهای شناختی- رفتاری تعدیل کنند. چون یکی از علامتهای مشخص اختلالهای شخصیت، وجود رگه های انعطاف ناپذیری است, تکنیکهای استاندارد شناخت درمانی به تنهایی در درمان این بیماران موفقیت آمیز نیست. حتی، در بیمارانی که افکار و یا اعمال غیر انطباقی و ناسازگارانه خود را تشخیص می دهند، باز هم تجربه ناامید کننده ای پیرامون تغییر احساسها، رفتارها یا باورهای بنیادین خود در این روش درمانی به دست می آورند(رافائل و یانگ، ۲۰۱۱)
اجتناب
چون بیماران مبتلا به اختلالهای خصیصهای، به طور دیر پا از تجربه احساسهای ناخوشایند خود میگریزند (اجتناب هیجانی )و در عین حال از افکار دردناک خود روی گردانند(اجتناب شناختی )، بنابرین تکنیکهای استاندارد شناختی غالبا” در دستیابی به افکار و احساسهای غیر انطباقی در این افراد ناموفق است. یانگ معتقد است که اینگونه اجتنابها در نتیجه شرطی سازی بیزارانه به وجود می آید. بدین معنا که اضطراب و افسردگی به مرور زمان با خاطرهها و شناختارهای ناخوشایند پیوند مییابند و در نتیجه، منجر به اجتناب در فرد مبتلا میانجامند(رافائل و یانگ، ۲۰۱۱).
با توجه به دلایلی که ذکر شد طرحواره درمانی را به منظور درمان بیماران مبتلا به مشکلهای خصیصهای پیریزی کرد. در واقع، این درمان، پاسخی به ناکامیهای درمانی ناشی از کاربرد تکنیکهای شناختی- رفتاری استاندارد در مورد بیماران مبتلا به مشکلهای خصیصه ای دیر پا است. طرحواره درمانی در درمان افسردگی و اضطراب دیرپا، اختلالهای خورد و خوراک، مسایل زناشویی و مشکلهای پایدار در حفظ رابطه های صمیمانه سازگار، اثر بخش گزارش شده است. هم چنین، این روش در مورد مجرمان و در پیشگیری از عود در میان سوء مصرف کنندگان مواد کارایی دارد(فیشر[۸۷]،۲۰۱۱).
در طرحواره درمانی به بیمار کمک می شود تا بتواند مشکلهای دیرپای زندگی خود را در چارچوبی قابل فهم و معنادار دوباره سازمان دهد. در این مدل، طرحوارههای ناسازگار اولیه از دوران کودکی تا اکنون ردیابی میشوند. در این مسیر، بر رابطه های بین فردی بیمار تأکید خاص میگردد. با بهره گرفتن از این روش درمانی، بیماران قادر میشوند تا به مشکل های خصیصه،ای خود، به عنوان (مشکل ناهمخوان با خویشتن)نگاه کنند و برای توقف آنها توانمندتر گردند(یانگ، ۲۰۱۰).
چارچوب نظری مدل مبتنی بر طرحواره
چهار سازه اساسی در مدل مبتنی بر طرحواره وجود دارد(یانگ، ۲۰۱۱):
– طرحوارههای ناسازگار اولیه،
– حیطه های طرحواره،
– فرایند های طرحواره،
– سبکهای طرحواره
قبل از ارائه ویژگی و تعریف این سازه ها، مفهوم طرحواره را مورد بررسی قرار دهیم.
طرحوارههای ناسازگار اولیه
طرحوارههای ناسازگار اولیه، از جمله فقدان، شکست و مورد علاقه نبودن را معرفی کرد. این طرحوارهها در مراحل اولیه زندگی پدید میآیند و با مفهوم یک پارچگی زیستی، از جمله توانایی زنده ماندن، ترک شدن و هدایت کردن خطر به سمت خود، در ارتباط هستند(بک، ۲۰۰۳).
بالبی معتقد است که اختلالهایی که در مرحلههای اولیه زندگی روی میدهد بر پردازش اطلاعات در دوره های بعدی اثر می گذارد، و در نتیجه فرد را در مقابل تهدید به ترک شدن و تهدیدهای آسیب زننده به بقای زیستی فرد، آسیب پذیر میسازد(سنت کلر، ۱۳۹۱).
یانگ (۲۰۰۲) این فرض را مطرح ساخت که برخی از طرحوارهها، به ویژه طرحوارههایی که در طی دوران اولیه زندگی در نتیجه تجربه های ناخوشایند و نامطلوب کودکی شکل می گیرند، ممکن است هسته مرکزی اختلالهای شخصیت، مشکلهای خصیصه ای خفیفتر، و بسیاری از اختلالهای دیر پای محور یک را تشکیل دهند.
به طور کلی طرحوارههای ناسازگارانه اولیه:
۱-الگویی گسترده و نافذ است که شامل: خاطرهها، هیجانها، شناختارها و حسهای بدنی که، در ارتباط با فرد و رابطه های او با دیگران است، در طول سال های کودکی یا نوجوانی شکل میگیرد، در طول زندگی فرد گسترش مییابد و به گونه چشمگیری مختل و ناکارآمد است.
به طور خلاصه، طرحوارههای ناسازگار اولیه، الگو های شناختی و هیجانی خود- ویرانگری هستند که شکل گیری آنها از دوره های اولیه رشد فرد آغاز میگردد و در طول زندگی او تکرار میشوند. توجه داشته باشید که بر اساس این تعریف، رفتار فرد قسمتی از طرحواره او نیست، بلکه بر اساس نظریه یانگ رفتارهای ناسازگار به عنوان پاسخی در برابر طرحوارههای ناسازگار اولیه شکل می گیرند. بنابرین، رفتارها توسط طرحوارهها برانگیخته میشوند، ولی قسمتی از طرحوارهها نیستند(سیلوا[۸۸]، دوگان[۸۹] و مک کاردی[۹۰]، ۲۰۰۹).
به طور کلی، طرحوارهها به عنوان باورهای بنیادین ناکارآمدی در نظر گرفته میشوند که توسط یک محرک فعال میگردند و تمهای پایدار و با ثباتی دارند که از فردی به فرد دیگر متفاوت است. طرحوارهها در طول دوران کودکی شکل گرفته اند و در واقع، حاصل تلاش فرد به منظور انطباق با رویدادهای زندگی و موفقیت های محیطی هستند. زمانی که طرحوارهای فعال می شود، تبدیل به اتاق فرمان افکار خود آیند منفی میگردد و به گونه ای منفی موجب سو گیری در اطلاعات می شود(آرنتز و جیکوب، ۲۰۱۳). در حقیقت، طرحوارهها توسط شرایط و نشانه های موقعیتی خاصی فعال میشوند، و سپس دوباره ذخیره میگردند این فعال سازها و نشانه های موقعیتی در ذخیره حافظه فرد قرار دارند. این بدان معنا است که درمان گر باید طرحواره را به عنوان یک مفهوم فراگیر در نظر بگیرد، نه این که به آن به عنوان مجموعه ای از شناختارها نگاه کند(آرنتز و جیکوب، ۲۰۱۳).
منشأ طرحوارههای ناسازگار اولیه
نیازهای هیجانی بنیادین(آرنتز و جیکوب، ۲۰۱۳).