پس از توضیح مختصر درباره مفردات این فقره از حدیث شریف به حسب لغت و اصطلاح، نوبت آن است که به تبیین مراد معدن علوم ربّانی از محو الموهوم مع صحو المعلوم اشاره شود.
اولاً چنان که از همین فقره از حدیث شریف برمیآید اصولاً صحو بعد از محو است. ودر واقع شهود مراتبی از مراتب معلوم است و مراد از صحو بعد از محو مشاهده حضرت حق در جمیع موجودات و مخلوقات است. چنان که میتواند مراد از صحو المعلوم، هوشیاری خود سالک عارف باشد از دهشت و اضطرابی که برایش به خاطر وصول به جذبهای از جذبات الاهی روی داده باشد.
چنان که اشاره شد این فقره از کلام مولا علیه السلام در ادامه و مرتبه بالاتری از فقره نخست است که فرمود: کشف سبحات الجلال چرا که این فقره – محو الموهوم - اشاره دارد به استغراق و فنای سالک عارف در بحر مشاهده صفات حق جل و علا و مکاشفه و مشاهده آنها به حیثیتی که جمله افعال در نظر او ساقط گردند و چنان که محو الموهوم به معنی ازاله دهشت و تحیر سالک نیز میتواند باشد. و از آنجا که همواره صحو بعد از محو است، لازمه و نتیجه کلام رسول خاتم صلی الله علیه و آله و سلم که عرفا نقل و بدان اهتمام دارند: «اللهم زدنی فیک تحیراً» را غرق شدن سالک در بحر محیط صفات و فنای او در صفات حق جل و علا دانستهاند.
حاصل آنکه بعد از مرحله کشف انوار جلال که در فقره سابقه بدان اشاره شد، نوبت به محو انوار جلال و هوشیاری نسبت به مراتب بالاتر است که در راس فقره بدان اشاره شد و در واقع سالک دیار حقیقت باید چشم کثرتبین را ببندد و دیده خدابین را بگشاید.
باری، مسافر اقلیم قدس آنگاه به شهود واقعی رسد که پرده موهوم عالم را از چشم بصیرت براندازد و به شهود معشوق، خود، عالم و عالمیان را در آتش عشق بسوزد و همه را محو و فانی در حق بیند- محو الموهوم مع صحو المعلوم. تا معلوم و مشهود که حقیقت الحقایق است چهره بنماید و در نتیجه مشتاق جمال شاهد ازلی، جمال دل آرای حق را مشاهده نماید. از نظر اولیاء الاهی تا پرده موهوم حجاب چشم قلب است دیده بصیرت از شهود شاهد حقیقت محروم است و سالک در سرا پرده اوهام که قُرقگاه آستان حقیقت و حمای پیشگاه جلال سلطان عزت است بازماند و سرگرم تماشای مظاهر او و مفتون تجلیات اوست و لذا حسن اعظم اتم الاهی بر او چهره ننماید.[۲۹۳]
جامی در این مقام سروده است:
تا بود باقی بقایای وجود | کی شود صاف از کدر جام شهود | |
تا بود پیوند جان و تن بجای | کی شود مقصود کل برقع گشای | |
تا بود غالب غبار چشم جان | کی توان دیدن رخ جانان عیان |
و حکیم الاهی قشمهای نیز در این خصوص سرودهاند:
تا نسازدم عشقت از جنون بیابانی | نیست در سرم یارا عقل و هوش انسانی | |
ای خوش آنزمان کز عشق فارغ از جهان گردیم | همچو برق بگریزیم از دیار امکانی | |