در دهه های پس از کسب حق رأی و با فرونشستن سیاست عملگرایی شدید زنان، ایدئولوژی خانه نشینی بار دیگر در قالب روایتهای جدید و با توسل به مفاهیم علوم جدید و به ویژه روان شناسی نوین مطرح شد. این برداشت برای سرمایهداری مفید بود زیرا از طریق آن به شکلی مستقیم یا غیرمستقیم میتوانست زنان را به حاشیه بازار کار بفرستد. در این زمان نیاز به نیروی کار (به طور خاص در دوره رکود اواخر دهه ۱۹۲۰ و دهه ۱۹۳۰ و سالهای بعد از جنگ دوم جهانی) نمیتوانست پاسخگوی جذب هم زنان و هم مردان باشد، و در عین حال، اتکا به نیروی کار موقت و کم و بیش از نظر اجتماعی «نامشروع» زنان مفید بود. به علاوه، مطرح ساختن انگاره خانه نشینی با برداشتهای سنتی از نقش زنان که بخشهای عظیمی از جامعه اعم از زنان و مردان آن را مسلم میانگاشتند، انطباق داشت به نظر میرسید که تعریف «زن خوب» به عنوان مادر و همسر خوب پذیرفتنیتر و موجهتر از آرمانهای فمینیستی است. از یک سو تبلیغات رسانه ها و از سوی دیگر مواضع رادیکال برخی از فمینیستها که به تدریج میرفتند تا برداشت خود از فمینیسم را به عنوان برداشت غالب در جنبش تحمیل کنند، باعث میشد این طور به نظر برسد که فمینیسم، اندیشه و رویه ای در جهت بر هم زدن کل نظام اجتماعی و روابط حاکم بر آن در سطوح مختلف است که میتواند بسیاری از ارزشها و آرمانهای مورد توجه و حتی دل بستگیهای عاطفی افراد را از میان ببرد.
۲-۲-۱۰- تفسیر موج دوم زمینه ظهور موج دوم جنبش زنان
دهه های ۱۹۳۰ تا سالهای میانی و شاید پایانی دهه ۱۹۶۰ را که در ادامه دوره رکود جنبش فمینیستی تلقی میشود، بیش از هر چیز باید سالهای زمینه ساز ظهور موج دوم جنبش زنان یا فمینیسم جدید دانست. برخلاف برداشت معمول در نظریههایی که ریشه های جنبشهای اجتماعی را در افول در موقعیت اقتصادی و اجتماعی گروه های اجتماعی به دلیل دگرگونیهای سریع اجتماعی جست و جو میکنند، همان گونه که اوبرشال اشاره میکند، در مورد جنبش زنان نمیتوان نشانه های روشنی دال بر زوال موقعیت زنان یافت. زنان در واقع کم و بیش همان تبعیضهایی را تجربه میکردند که از قبل با آن روبرو بودند و «قربانیان جابه جاییهای اجتماعی» شدید محسوب نمیشدند. تغییراتی هم که در وضعیت آنان به وجود می آمد کم و بیش بسیار بطیء (آهسته) بود. برخی از مارکسیستها در تبیین جنبش زنان، آن را نه نتیجه زوال موقعیت آنان، بلکه نمونهای از آگاهی های کاذب سرمایهداری میدانند که نتیجه رفاه اقتصادی و استقلال غیرمعمول و قدرت خرید زیاد زنان بود و به رشد «مد» مشارکت سیاسی و اجتماعی در میان آنان منجر شد. اما در واقع ظهور موج دوم جنبش زنان نتیجه تحولاتی عمیق بود که طی این چند دهه به تدریج در موقعیت اجتماعی و اقتصادی زنان پیش آمد. با توجه به این تحولات و تضادهای ناشی از موقعیت جدید و تأثیرات سایر جنبشهای اجتماعی، بار دیگر فمینیسم زمینه مناسبی برای ظهور فعال یافت.
۲-۲-۱۰-۱- تحولات سرمایهداری و تأثیرات آن بر موقعیت زنان
دوره بعد از جنگ اول جهانی مرحله تحکیم اقتصاد جهانی سرمایه داری صنعتی و دگرگونی در ساختار قدرت آن بود. افول بریتانیا که از دهه ۱۸۷۰ آغاز شده بود با وقوع جنگ اول ادامه یافت و به تدریج ایالات متحده توانست توانایی های خود را افزایش دهد و پس از یک دوره از فقدان قدرت هژمونیک در نظام جهانی، در یک دوره کوتاه مدت بیست ساله بعد از پایان جنگ دوم جهانی به موقعیتی شبیه به موقعیت بریتانیا در بخش اعظم سده نوزدهم دست یابد. اقتصاد سرمایهداری بعد از جنگ اول جهانی یعنی از زمان شروع تفوق نسبی آمریکا در نظام جهانی تا رسیدن این کشور به موقعیت هژمونیک در سالهای ۶۵-۱۹۴۵ با تحولات فنآورانه و مدیریتی و نیز افت و خیزهای مقطعی هم در سطح جهانی و هم در سطح ملی روبرو بود. پاسخهای متفاوتی که در دوره های مختلف به مشکلات و بحرانهای نظام که در افول نرخ سود، بیکاری، سقوط قیمتها در بازار سهام، ورشکستگی بنگاه های اقتصادی و سایر حوزه ها متجلی بود داده میشد، آثار تعیین کنندهای بر ساختار اشتغال و جایگاه افراد در آن، سطح رفاه، رابطه میان حکومت و اقتصاد و… داشت. سرمایه داری در این دوره به شکلی فزاینده به سمت سازمان یافتگی پیش میرفت.
سرمایه ها از طریق ادغامهای افقی و عمودی متمرکز میشد و ساختار مدیریتی شکل گرفت که به لحاظ کارکردی به بخشهای مختلف تقسیم شده بود. با وجود تداوم روند ادغامها به رغم قوانین ضد تراست در ایالات متحده از اواخر دهه ۱۹۲۰ بحران جدیدی ظهور کرد که دیگر ابتکارات خودجوش سرمایهداران نمیتوانست آن را حل کند و در نتیجه، دولت به عنوان یک بازیگر فعال وارد صحنه شد و پایه های یک دولت رفاهی شکل گرفت.
۲-۲-۱۰-۲- دولت رفاهی و موقعیت زنان
معمولاً دولت رفاهی را ملازم سرمایهداری سازمان یافته یا «سرمایهداری متأخر» میدانند. در واقع این نوع دولت که ویژگی اصلی آن تمرکز و انسجام بیشتر دستگاه های دولتی و دخالت دولت در حوزه های مختلف اقتصادی و اجتماعی است، محصول کژکارکرد شدن سرمایهداری لیبرال و بروز بحران شدیدی تلقی میشود که حل آن از طریق ساز و کار بازار و دست نامرئی اسمیتی ناممکن به نظر میرسید و دولت دیگر نمی توانست به بیان هابرماس فقط مرزهایی را تعیین و حفظ کند که سرمایهداری در درون آن عمل میکرد. در واقع شاید بتوان گفت دولت رفاهی نفی نظام لیبرال یا لسه فر بود. دولت رفاهی تعدادی از کارکردهایی را به عهده گرفت که در گذشته بازار آنها را تنظیم میکرد یا در خانواده ها و سازمانهای داوطلبانه انجام میشدند؛ اما حال دیگر از این طرق قابل اجرا نبودند و دولت برای پر کردن شکافهای کارکردی وارد صحنه شد.
آلن تورن بر آن است که دولت رفاهی میتواند به یکی از سه مقوله هنجاری حقوقی تعلق داشته باشد. این نوع دولت میتواند از قانون به عنوان عامل همگرایی در تلاش برای حفظ نظم در وسیعترین معنای آن استفاده کند؛ یا از آن به عنوان قراردادی حاکم بر روابط میان منافع متفاوت یا حتی متضاد کنشگرائی استفاده کند.[۵۶]
۲-۲-۱۰-۳- فمینیسم لیبرال- اصلاح طلب طرفدار حقوق زنان
جریان لیبرال عمدتاً از زنانی از طبقه متوسط و تحصیلکرده تشکیل میشد. مهمترین هدف این جناح جذب کامل اجتماعی و سیاسی زنان در نهادها و ساختارهای موجود بود و به همین دلیل اصلاح طلب و حتی راست و محافظه کار تلقی میشد. امید کلی این جریان آن بود که با دسترسی زنان به همه نهادها، نقش مبتنی بر جنسیت آنها خود به خود متحول شود و به عبارت دیگر، ساختار اجتماعی از طریق قانون گذاری و اقناع دگرگون گردد در نتیجه، کانون مرجع کنش سپهر عمومی بود و مهمترین مخاطبان آن تصمیم گیرندگان سیاسی بودند توجه این جناح بیشتر معطوف به عمل بود تا نظریه و به بیان فریدن، به دنبال «دگرگون ساختن جامعه» از راه های «عملی» بود. این برداشت وجود داشت که از طریق سیاست میتوان قواعد و قوانینی را تدوین کرد که شرایط کاری و دستمزدها را تعیین و دسترسی به فرصتها را تضمین میکنند، خدمات لازمی را فراهم میآورند که زنان را قادر میسازد مانند مردان کاملاً رشد کنند و مهارتها و استعدادهای خود را به کمال به کار گیرند.
۲-۲-۱۰-۴- فمینیسم برابری
با توجه به این که فمینیستهای لیبرال عمدتاً از نظریهپردازی اجتناب کردهاند و خود را بیش از هر چیز عملگرا میدانند، دسترسی به آرای دقیق و ساخته و پرداخته شده آنها جز از طریق مطالبی که در سخنرانیها و نشریاتشان صرفاً به آنها اشاره کردهاند قابل استخراج نیست. اما در کل، میتوان گفت که فمینیستهای لیبرال وارثان اصلی حزب زنان و ایدئولوژی برابری طلبانه آن هستند. در این برداشت، نهادها و انگارههای «مردانه» فی نفسه به چالش کشیده نمی شوند. مدل لیبرال از «فرد» که زمانی فقط در مورد مردان به کار گرفته میشد، باید به زنان بسط یابد. البته این لزوماً به معنای نفی وجود تفاوتهای میان دو جنس نیست، اما تأکید بر آن است که شباهت انسانها به هم بیشتر از تفاوتهایشان است ولی یک نظام وسیع «ناعادلانه» بر اساس این فرض بنیان نهاده شده که این تفاوتها مهم و بنیادی هستند چنین استدلال میشود که حتی اگر تک تک سلولهای زنان و مردان متفاوت باشد، نمیتوان به این نتیجه رسید که نوعی رابطه فرودستی و فرادستی میان دو جنس وجود دارد. با وجودی که در صورتهای ساده زیستی، تفکیک جنسی از لحاظ زیست شناختی شدیدتر است، اما در میان انسان هاست که تفکیک جنسی مورد تأکید قرار میگیرد و درباره آن مبالغه میشود. حتی بسیاری از تفاوتهای جنسی ناشی از تفاوت در نوع و میزان حرکات جسمی و نوع تغذیه زنان و مردان است که اموری اجتماعی هستند و نه زیستی.
بر اساس این دیدگاه، زنان و مردان هر دو به عنوان موجوداتی انسانی ذاتاً برابر هستند و این مردان بوده اند که انسانیت را «مردانه» نشان دادهاند و در طول تاریخ حوزه های مردانه و زنانه را جداگانه تعریف کرده اند و از این طریق زنان را در موضع فرودست قرار دادهاند. زنان به عنوان گروهی ستم دیده مطرح هستند و «مانند همه مردمان تحت ستم، تحقیر سنتی جامعه را پذیرفتهاند. هدف این است که در همه موقعیتها امکانات برابری پیشروی زنان و مردان باشد و از این طریق، نقشهای انسانی منطقیتری ایجاد شود.[۵۷]
۲-۲-۱۰-۵- فمینیسم رادیکال و طرفدار رهایی زنان
جناح رادیکال جنبش شامل گروه های آزادی بخش زنان بود. فعالان این جناح بیشتر زنان جوانتر و رادیکال تری بودند که اکثراً در جنبشهای دانشجویی، چپ نو، حقوق مدنی و صلح فعال بودند. این جناح از آن جهت رادیکال تلقی میشود که تنها راه حل مشکل نابرابری جنسی را تغییری انقلابی میدانست و درصدد بود با ساز و کارهایی چون «افزایش آگاهی» در میان زنان، آنها را با ستمی که بر ایشان میشود و راه رفع آن آشنا سازند.
«فمینیسم رادیکال» عنوانی است که در برخی از متون، هم در اشاره به فمینیسم رهایی بخش رادیکال به کار میرود و هم به آنچه گاه به شکلی دقیقتر، رادیکالیسم فمینیستی» نامیده میشود، اطلاق میگردد.
باید توجه داشت که این شاخه از جنبش بیشتر ریشه در جنبشهای چپ دهه ۱۹۶۰ داشت. زمانی که زنان در این جنبشها با تبعیضهای جنسی آشکار از سوی همرزمان خود روبرو شدند به سمت جدایی سازمانی از این جنبشها و پیگیری آرمان زنان سوق داده شدند. اما در سازمانهای جدید به تدریج مشخص شد که برخی از فمینیستها آرمانهای اجتماعی و سیاسی عامتر خود را نسبت به آرمان زنان در اولویت قرار میدهند و یا حداقل پیگیری همزمان دو آرمان را ضروری میشناسند آنها اتحاد با سایر جنبشها در جهت ایجاد تحول فراگیر اجتماعی و سیاسی را لازم می دانستند. برخی از آن ها که خود را زنان ضد امپریالیسم میخواندند، فمینیسم را با اعتراض به «ستم سرمایهداری» به کشورهای توسعه نیافته ترکیب میکردند. آنان میان سرمایهداری، نژاد پرستی و سکسیسم رابطهای ارگانیک را فرض میکردند و مبارزه خود را در مبارزهای وسیع علیه نظام سرمایهداری نژاد پرست و پدر سالارانه میدانستند و در راه رهایی همه «اقلیتهای تحت ستم» مبارزه میکردند. از دید اینان، «خواهری» میان زنها تنها بخشی از برداشتی وسیع تر از روابط برابرتر و دموکراتیکتر بود. اینان بر آن بودند که جنبشهای مختلف اجتماعی باید روابط مطلوبی با یکدیگر داشته باشند و در ائتلافی علیه اشکال مختلف ستم مبارزه کنند.
۲-۲-۱۰-۶- محورهای مبارزه و ابزارهای مبارزاتی
چشم انداز فمینیسم رادیکال با تأکید آن بر مفهوم «پدرسالاری» و «عمومیت» آن در همه عرصه های حیات، هم عرصه مبارزه و هم موضوع آن را برای فمینیستهای رادیکال تعیین میکند. اگر پدرسالاری ساختی بنیادی است که در همه سطوح زندگی جاری است باید با آن در همه جا مبارزه کرد. به بیان آلیس رُسی، فمینیسم «با همه اجزای زندگی برخورد نقادانه دارد». مسأله فقط ورود زنان به برخی نهادها و تعدیل برخی دیگر از آنها نیست. پدرسالاری یعنی نظامی فراگیر که محور اصلی آن به انقیاد کشاندن زنان است. هر آنچه به این انقیاد کمک میکند بخشی از این نظام محسوب میشود. پس زبان، فلسفه، علم، مذهب، اخلاف، نهادهای اجتماعی و سیاسی، همه و همه هم عرصه مبارزه و هم موضوع تغییر انقلابی هستند. گاه به نظر میرسد از دید فمینیست های رادیکال، تاریخ نوع بشر چیزی نیست جز داستان مکرر یک توطئه فراگیر علیه زنان. هر آنچه در تاریخ بشریت به وجود آمده و هر تحولی که در آن صورت گرفته حداقل در یک بعدش بازتولید پدر سالاری را در خود داشته است وظیفه جنبش فمینیسم نیز مبارزه با ابعاد پدرسالارانه موجود در هر پروژه، نهاد یا پدیدهای است که چنین بعدی دارد و این کم و بیش همه چیز را شامل میشود. فمینیسم رادیکال به دنبال یک سامان نوین اجتماعی است که در آن زنان تابع مردان نخواهند بود و زنان و زنانگی کم ارزش و حقیر تلقی نخواهد شد. بر همین اساس، عرصه مبارزه بیش از آن که عرصه عمومی سیاسی باشد، عرصه نیمه عمومی و حتی خصوصی است.
تقریباً میان صاحب نظران اتفاق نظر وجود دارد که باید دوره زمانی سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹۶۰ را دوره رکود و فترتِ خواسته یا ناخواسته جریانهای فمنیستی دانست. ایشان دلایل زیادی برای این وضعیت ذکر میکنند. از جمله قحطی و بیکاری شدید در اروپا و نیز اوضاع آشفته اقتصادی، اجتماعی و امنیتیِ ناشی از جنگ جهانی اول، پیدایش جنبشهای اقتدارگرا مثل نازیسم و فاشیسم، و از همه مهم تر وقوع جنگ دوم جهانی در اروپا که اصولاً نایی برای اندیشه ورزی و تلاشهای نظری و تئوریک باقی نگذاشته و اندک فعالیتهای این دوره را تحت الشعاع اقتضائات امنیتی خود قرار داده بود. همه این عوامل دست به دست یکدیگر داده بودند تا برای مدتی نهضت زنان تحت الشعاع تحولات سیاسی و نظامی به وجود آمده قرار بگیرد. اما درست در همین چارچوب زمانی است که اندیشه های فمنیستی جدیدی منعقد شده و موج ناشی از آن در حال برخواستن بود. مسألهای که به واسطه شرایط یادشده، در زمان خود چندان جدی گرفته نشد. به عنوان نمونه مانیفست این جریان فمنیستی یعنی کتاب جنس دوم در سال ۱۹۴۹ توسط سیمون دوبووار[۵۸] به رشته تألیف در میآید اما اثر خود را بیش از یک دهه بعد یعنی در اوایل دهه شصت بر جنبشهای زنان گذارده و باعث خروش موج نهضتهای افراطی فمنیستی میشود. این موج که از آبشخور آثار فمنیستهای تندرویی چون مری آستل در قرن هفدهم، ماری ولستون کرافت در قرن هجدهم و سیمون دوبووار، بتی فریدمن، کیت میلت، جرماین گرییر[۵۹] و…. در قرن بیستم مشروب میشد، در واقع خلاء به وجود آمده در چهار دهه قبل را به گونهای افراطی که البته با در نظر گرفتن فضای تند جنبشهای اجتماعی و جریانهای چپ انقلابی در آن دهه ها تا حدودی طبیعی مینمود پوشش میداد. این نظریات انقلابی که در آن دوران به دلیل هجوم سیل آسای نسل دختران و زنان جوان به محیطهای دانشگاهی و کارخانجات صنعتی از یک سو و میل به نرمش و انعطاف سیاستهای زنانه در پس چند دهه جنگ و خشونت برآمده از خشونت عملکردهای مردانه، پیاده نظام بی شماری برخوردار بود، تنها به حقوق برابر با مردان بسنده نکرده بلکه فراتر از آن، خواستار برابری و آزادی مطلق زنان در همه عرصههای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، روانی و خانوادگی شدند. در حقیقت نظریه پردازان موج دوم با بهرهگیری از بستر مناسبی که فعالان موج اول از لحاظ حقوق اجتماعی و سیاسی برای جامعه زنان به وجود آورده بودند، گامهای خود را اندکی بلندتر برداشته و با عبور از دغدغه های روزمره ناشی از نابرابریهای ابتدایی، توانستند بررسیهای تئوریک و آکادمیک دامنهداری در این خصوص صورت دهند. مسألهای که به روشنی عقبه تئوریک نظریات زن محورانه را پشتیبانی می کرد. موج دوم اصولاً بر روی دو محور اساسی متمرکز بود. فضای گفتمانی متفکران این دوره در سالیان اولیه بیشتر پیرامون طراحی و ارائه یک نظام آرمانی برای زنان عمل میکرد. به عنوان مثال ایشان با تفکیک میان دو واژه جنس[۶۰] که اشاره به ویژگیهای غیر قابل تغییرِ فیزیولوژیک دارد و جنسیت[۶۱] که برخاسته از مفاهیم فرهنگی و متغیّرِ حالت مردانه و حالت زنانه است ریشه تمام مصائب انسان مؤنث را در پذیرش نقشها و کارکردهایی همچون مادری و همسری میدیدند که وی آنها را به عنوان یک زن پذیرا بود. ایشان نقشها و کارکردهای یاد شده را نه اموری ذاتی و اصیل که نشأت گرفته از عوامل و محرکات بیرونی (تربیت، پیشداوریها، سنّتها، فرهنگ، محیط و….) قلمداد کرده و در نتیجه آنها را قابل تغییر و تبدل میدانستند. و شاه بیت کلام دوبووار به همین معناست آن جا که می گوید: «هیچ کس زن به دنیا نمیآید؛ بلکه زن میشود.» [۶۲] با توجه به این دیدگاه، راهبران این موج با ادعای نجات زنان از چنگال مردان ستمگر و با شعار زنان بدون مردان به تبلیغ تجرّد، نفی اصالت روحیات زنانه، تقبیح ازدواج و نقش مادری و همسری و تشویق حریصانه زنان به فعالیتهای مستقل اقتصادی پرداختند. در واقع به این مسائل به هدف کم جلوه دادن تفاوتها و تضادهای عرضیِ ناشی از جنسیت دامن زده میشد. با ورود به دهه دوم قوت گرفتن موج دوم (از اواسط دهه هفتاد تا اوایل دهه هشتاد) اندیشه ورزان این موج، قدم مهم تری برای تثبیت علمی و تئوریک نظریات خود برداشته و اقدام به تشکیک در هندسه علوم بشری کرده و به نفی تمامی علوم بشری از یک سو و بازتولید جنسیتی آن از سوی دیگر اقدام نماید. به بیان دیگر در این مرحله ایشان مدعی بودند که همه دانشها و شناختهای بشری حتی رشته معرفتشناسی از فیلتر ذهن مردان تراوش کرده و از اینرو ابتر و ناقص است و اعتماد و استناد به آن، نتایج تلخی به همراه دارد. به اعتقاد ایشان باید طرحی نو درانداخت که در آن زن و نگاه خاص زنانه به مسائل، محور باز تولید علوم و دانشهای انسانی قرار گیرد.[۶۳]
مهمترین دستاوردهای این موج مهم که نظریههای فمنیسم لیبرال، رادیکال، مارکسیست و سوسیالیست را در بطن خود به موج سوم پیوند داد را میتوان اینگونه به ایجاز گفت:
-
- ایجاد تغییرات در برخی از نهادها و قوانین به نفع زنان وعلیه تبعیض جنسی در حوزه های کاری و آموزشی
۲٫ پر رنگ تر شدن نقش مدیریتی زنان در رده های بالای حکومتی
- ایجاد تغییرات در برخی از نهادها و قوانین به نفع زنان وعلیه تبعیض جنسی در حوزه های کاری و آموزشی
-
- تغییر بسیاری از تصویرسازیهای تبعیض آلود از زنان در رسانه ها
-
- حق زنان در تصمیمگیری برای بارداری یا رد آن در سطوح مختلف و نیز اعطای آزادی کامل زنان در امور جنسی
-
- کسب توفیقات نسبی در پیگیریهای حقوقی در زمینه ایذاء جنسی و سوء استفاده ابزاری از زن
-
- ایجاد دوره های مستقل مطالعات زنان در دانشگاهها[۶۴]
اما این موج نیز از سویی به دلیل تندرویهای نظری و عملی که پیامدهای تلخ و بیسابقهای برای جامعه زنان غربی به همراه آورد و از دیگر سو به واسطه عدم امکان تجویز یک دستورالعمل واحد برای تجربه ها و فرهنگهای متفاوت و بسط جبرآلوده یک تجربه شکست خورده به دیگر پارادایمهای ناهمگون، در اندکی بیشتر از دو دهه جای خود را به موج سوم اندیشه های فمنیستی واگذار کرد.
۲-۲-۱۱- تفسیر موج سوم (زمینه ظهور موج سوم فمینیسم)
با ورود به دههی هشتاد و شیوع و غلبه جریان پست مدرن در گفتمان فلسفی و اپیستمولوژیکی[۶۵] (معرفت شناختی) غرب، جریانی جدید در جامعه فمنیستها به وجود آمد که ضمن انتقاد به تمامی نظریات گذشته، ریشهی عدم توفیق کامل این جریانها را در تلاش برای ارائه یک تصویر واحد و جهان شمول از زن و نگاه زنانه عنوان میکردند.
همانگونه که در مطالب پیشین اشاره شد، از نیمه دوم دهه هفتاد و شاید حتی پیش از آن، به تدریج از قدرت بسیج فمینیسم موج دوم کاسته شد، بدون اینکه این جنبش کاملاً به اهداف خود رسیده باشد در این موج بر خلاف موج اول، اهداف جنبش به شکلی وسیع تعریف شده بود و این طیف گسترده از اهداف پیوسته مورد تأکید قرار میگرفت در نتیجه نیل به یک هدف خاص به عنوان محور بسیج علت افول فعالیتهای جنبش نبود. با وجود این، در اینجا نیز سرشت و ویژگیهای نظام سیاسی و نوع پاسخگویی و واکنش آن در قبال جنبش، در تعیین جهت جنبش و تغییر شکل فعالیتهای آن، به ویژه در مورد بخش «سنتیتر» جنبش یعنی فمینیسم لیبرال که پیگیری اهداف خود را عمدتاً در سطح جامعه و سیاسی دنبال میکرد، تا حد زیادی مؤثر بود.
فمینیسم لیبرال از نیمه دهه ۱۹۶۰ تا نیمه دهه ۱۹۷۰ توانست قوانینی را که تبعیض علیه زنان را غیر قانونی اعلام میکرد، به تصویب رساند و برای اجرای آنها فشار وارد آورد از جمله این اقدامات قانونی میتوان به موارد زیر اشاره کرد: تصویب بند هفتم قانون مدنی درباره منع تبعیض جنسی در مشاغل، دستورالعمل اجرایی رئیس جمهور در مورد آن، بخشنامههای خاص وزارت کار در این زمینه، تأیید اصلاحیه حقوق برابر در سطح کنگره (که البته با به حد نصاب نرسیدن تعداد ایالات تصویب کننده جنبه قانونی و اجرایی نیافت)، لغو قوانین منع سقط جین در برخی از ایالات (هفده ایالت تا سال ۱۹۷۲)، حکم دیوان عالی کشور درباره خصوصی بودن تصمیم در مورد پایان دادن به بارداری به عنوان یک حق مدنی، تغییر در قوانین طلاق در ایالات به نفع زنان، موظف شدن شهرداریها به یافتن زنان صاحب صلاحیت برای تصدی سمتهای اجرایی، موظف شدن مدارس به تجدیدنظر در تقسیم دروس بر مبنای جنسیت و غیره.
۲-۲-۱۱-۱- جامعه پساصنعتی: از جمله زمینه های ظهور موج سوم فمینیسم
به نظر میرسد در طول چندین دهه، مجموعهای از تحولات در نظام اقتصادی سرمایهداری جهانی و نیز در جوامع پیشرفته صنعتی همچون آمریکا، راه را برای نوعی دگرگونی کیفی در این جوامع گشود که نشانه های آن حداقل از دهه ۱۹۷۰ توجه برخی از نویسندگان و جامعه شناسان را به خود جلب کرده بود و به طور خاص در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ نظریهپردازی و مطالعات جدیتر درباره آن آغاز شد این تحولات منجر به ظهور یک نظام اقتصادی کم و بیش متفاوت در سطوح ملی و بین المللی، تغییر در نقش قدرت دولت و کارکردهای آن، منابع جدید تعارض اجتماعی، روابط جدید اجتماعی، و دگرگونیهای گفتاری در اندیشه ها و نظریه پردازیهای اجتماعی شد. این جامعه جدید را برخی «پساصنعتی» لقب می دهند، برخی «پساسرمایهداری» مینامند، برخی برآنند که جامعه در شرایط «تجدد اعلا» قرار گرفته است، و برخی این جامعه و شرایط جدید آن را پسامدرن مینامند.